توضیحات
شهاب میردار (زاده ۲۰.۳.۱۳۷۰ شهر مرزنآباد، مازندران) است.
او از سال ۸۳ بطور غیر حرفهای فعالیت در حوزه ادبیات را آغاز کرده و در انجمن ادبی باران همان شهر با ادبیات و شعر پیش رفت.
وی در سال ۱۳۹۵ به نوشتن داستانی بلند تحت عنوان«آخرین انسانی که حق انتخاب داشت» و در سال ۱۳۹۶ بطور حرفهای فعالیت نویسندگی در حوزههای ادبیاتفلسفی و شعر را آغاز کرد.
او در سال ۱۳۹۷ اولین کتاب خود را تحت عنوان «آینه ای در تاریکی» به چاپ رساند و مسیر نویسندگی را در سال ۱۳۹۸ با چاپ نمایشنامهی فلسفی «پنجرهای که سیگار میکشید» و در سال ۱۳۹۹ با چاپ رمان «بیستوچهار هزار ساعت سکوت» ادامه داد و هماکنون کتابی تحت عنوان«منیک بیهودهی لعنتی هستم» را در دست چاپ و کتاب های «غرقشدن در خشکی» و «فریادبزن کسی حواسش نیست» را در دست بررسی نشر دارد.
«شهاب میردار از سال ۱۳۹۴ گیاهخوار میباشد.»
نمونه کارها
برای سفارش هر یک از کتابها، میتوانید به سایت ۳۰ بوک مراجعه کنید و یا اینجا کلیک کنید.
شرح حال شخصیتی است که در خلال زندگی گذشتهاش آنچنان در هم شکسته و خرد شده است که ترجیح میدهد هیچ چیز جز آنچه در ذهن دارد را به خاطر نیاورد و تلاش میکند تا خاطراتی را برای خود شکل دهد که او را از آنچه به واقع بوده است دور کند. اگرچه چنین مسایلی به مدتی کوتاه او را درگیر میکند و خیلی زود مجبور میشود با آنچه بوده و بر او گذشته است روبرو شود.
کتاب پنجرهای که سیگار میکشید
در داستانهای کوتاه فارسی دستهبندی شده و به نوعی یک نمایشنامهی فلسفی محسوب می شود. در این کتاب یک جمع پنج نفره مسایلی فلسفی را به بحث میکشند و در خصوص سوالات درونی مرتبط با فلسفه تبادل نظر میکنند. این کتاب شخصیتهای پنجگانهای را به تصویر میکشد که هر کدام به واسطهی نحوهی نظر دادن و نگاهشان به مسایل فلسفی شناخته و معرفی میشوند.
کتاب بیست و چهار هزار ساعت سکوت
کتاب بیست و چهار هزار ساعت سکوت رمانی کلاسیک نوشتهی شهاب میردار است، که شرح اتفاقات زندگی فردی به نام «فردونت» بوده که غرق در روزمرگیهای زندگی، تصمیم میگیرد تا یک شبانه روز را سکوت کند.
در خلال این روز، دیدار با شخصیتهای مختلف و اتفاقاتی که برای او حادث میشود، کلیات کتاب را شکل میدهد.
متن پشت جلد کتاب:
هر روز شکستم، بی آنکه تجربهی شکستن را در خود حس کنم و یک عمر تعریفم از زندگی این بود:
"هر روز سهم کمتری از ریه هایم"
بی صبرانه منتظر تمام شدن فرداهایم بودم، آنقدر منتظر که زندگیام شبیه به یک تصویر بی جان و بی معنا بود و همه چیز به طرز وحشتناکی خوب به نظر میرسید...
هر لحظه در سکوت عمیقتری به خواب می رفتم و در سکوت عمیقتری از خواب بیدار میشدم...
تا آنکه یک روز، زندگی، سکوتش را شکست...
افزودن بازخورد